7 فروردین
یه جورایی شمارش معکوس شروع شده ولی نمیخوام کسی به روم بیاره!! پسرکم ماشالا خیلی بزرگ شده واقعا شکمم دیگه جا نداره و دردای عجیبی دارم... دیشب تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرد ...همه ی فکرای عالم توی سرم افتاده بود بیشتر فکر پسرک بودم و این که از بیمارستان میام چی میشه...دلم نمیخواد دور و ورم شلوغ باشه دوست دارم در آرامش خودم و امیر به کارای پسرک برسیم... دلم نمیخواد حالا حالا ها برامون مهمون بیاد... نمیدونم چی میشه...فقط دم اذان صبح دعا کردم که خدا خودش همه چیزو به خیر بگذرونه... امروز مشغول تمیز کردن خونه بودم...یکم از خرید ها هم مونده که فردا با امیر جون میریم دنبالشون... راستی یه عکس از سفره 7 سین ...
نویسنده :
مارجانیکا
0:39