رهام جونرهام جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نیمه پیدا شده ام

7 فروردین

یه جورایی شمارش معکوس شروع شده ولی نمیخوام کسی به روم بیاره!! پسرکم ماشالا خیلی بزرگ شده واقعا شکمم دیگه جا نداره و دردای عجیبی دارم... دیشب تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرد ...همه ی فکرای عالم توی سرم افتاده بود بیشتر فکر پسرک بودم و این که از بیمارستان میام چی میشه...دلم نمیخواد دور و ورم شلوغ باشه دوست دارم در آرامش خودم و امیر به کارای پسرک برسیم... دلم نمیخواد حالا حالا ها برامون مهمون بیاد... نمیدونم چی میشه...فقط دم اذان صبح دعا کردم که خدا خودش همه چیزو به خیر بگذرونه... امروز مشغول تمیز کردن خونه بودم...یکم از خرید ها هم مونده که فردا با امیر جون میریم دنبالشون...   راستی یه عکس از سفره 7 سین ...
7 فروردين 1393

سونوگرافی بیوفیزیکال

پسرکم بعد از روز اول و دوم عید  که رفتیم مهمونی روز 3 و4 خونه بودیم و من احساس کردم حرکاتت خیلی کم شده در حد میلیمتری...بقیه میگفتن طبیعیه ، منم خیلی تحمل کردم و به روز خودم نیاوردم ولی دیگه دیروز عصر تصمیم گرفتم به دکترم زنگ بزنم اونم گفت یه سونوی بیوفیزیکال برم...ماهم عصر 4 فروردین در به در دنبال مرکز سونوگرافی! خلاصه یکی توی چهارراه طالاقانی از قبل سراغ داشتم رفتیم وقت گرفتیم و با سلام صلوات نوبتمون شد...مثل همیشه گفت همه چیز نرماله خدارو شکر . بله پسرک 2900 گرم شده بود و نوار قلبشم طبیعی بود...نکته جالب اینه که امیر جون هم بعد از 9 ماه ! تونست یکی از سونوگرافی ها باشه و پسرکشو ببینه خیلی هم خوشحال بود! این هم به خیر گذشت و از دیشب...
5 فروردين 1393

چهارشنبه سوری

رهامم امشب سه شنبه آخر سال یا همون چهارشنبه سوری بود...با همه ترس و لرزی که داشتم فکر میکنم  خدارو شکر به خیر گذشت... البته چند تا از ترقه ها خیلی صدای زیادی داشتن و تمام خونه رو لرزوندن طوری که چهارستون بدن من و پسرک هم لرزید...خدا ازشون نگذره آخه به وحشت انداختن دیگران لذت داره؟! دیروز وقت دکتر داشتم و بعد از معاینه خیلی شیک فرمودن که 9 فروردین با پولاتون! مطب باشید تا  برای 10  فروردین بهمون وقت سزارین بده... دیگه داریم خیلی نزدیک میشیم...گل پسرم باورم نمیشه این قلمبه توی شکمم که الان در حال سکسکه کردنه بچه منه! من بچه دارم...!راستی راستی دارم مادر میشم... خدایا چی دارم میگم...من یه پسر دارم ...چقدر عجیب و زیباس...
28 اسفند 1392

پسر کوشولوی من...

سلام رهامکم....! پسر کوشولوی من ... سه شنبه پیش رفتم سونو و خانوم دکتر گفت تو  توی هفته 36فقط 2500 گرم هستی و ریزی...! آخه چرا انقدر کوچولو موندی پسرم...انقدر نگرانت شدم که حد نداره ...دارم سعی میکنم چیزایی بخورم که زودتر وزن بگیری ...آخه 2 هفته تا تولدت مونده...سعی میکنم استراحت کنم ولی کار دم عید و صدای بوق ماشین های توی ترافیک و ترقه های وقت و بی وقت بچه های کوچه زیاد نمیذارن استراحت کنم... خیلی تنها شدم پسرم...هیچ کس موقعیت آدمو توی این شرایط درک نمیکنه...همه فقط ذوق دارن و اصرار دارن ذوقشونو به آدم بفهمونن...ولی من به این چیزا احتیاج ندارم بیشتر به آرامش احتیاج دارم به کسی که درکم کنه و حرفامو بفهمه... وقتی یه کاری بهم آرامش ...
24 اسفند 1392

20 روز دیگر...

    پسر کوچولوی مامان از الان فقط 20 روز دیگه تا اومدنت مونده...بی نهایت خوشحالم ...انگار هر روزی میگذره استرسم کمتر میشه و آرامشم بیشتر...چون میخوام ببینمت ...بالاخره بغلت کنم...بوت کنم ...فدای چشم و ابروت... رهام جون با انتخاب اسمت خیلی خوشحالم اسمتو خیلی دوست دارم...امیدوارم در آینده خودتم بپسندی... رهام یعنی پرنده شکست ناپذیر و به معنی شراب باشکوه هم هست در واقع یه اسم شاهنامه ای هستش رهام پسر گودرز و هم رزم رستم بوده... خلاصه این پیشنهاد بابا امیرت به دل همه نشسته ...بیشتر از همه خودمون... این روزا خیلی بد غذا شدم...اصلا غذا دلم نمیخواد و به زور  2 تا قاشق میخورم...به جاش هرچیز دیگه ای رو هوس میکنم ...
20 اسفند 1392

شروع هفته 35

رهام عزیزم...تمام فکر و ذکرم شدی...مگه میشه عاشقت نشم  وقتی دستا و پاهای کوچولوتو زیر پوستم حس میکنم...مگه میشه یه لحظه از ذهنم بری ... خدایا  باورم نمیشه واقعا دارم مادر میشم... امشب امیر میگفت باورم نمیشه بچمون توی شکمته! از روزی که فهمیدم تو توی وجودم هستی ... هر روز به معجزه فکر میکنم...هر روز به رهامم معجزه  بزرگ کوچولو فکر میکنم... یکی از آرزوهام برآورده شده و راستشو بخوای دیگه به جز سلامتی تو و امیر هیچ آرزویی ندارم... توی زندگیم فصل بهار داره شروع میشه...درست مثل طبیعت...هرچی از احساسم بهت بگم کم گفتم... با هر حرکتت توی دلم لبخند میزنم و خدارو شکر میکنم...و با خودم فکر میکنم کی به اندازه من خوشبخته؟!  ...
8 اسفند 1392

اتاق قشنگت

سلام رهام عزیزم...عزیزترین و دوست داشتنی ترین تجربه زندگیم! هفته پیش ماجان 4-5 روز پیشم موند و باهم اتاقتو درست کردم ...ماجانم خیلی زحمت کشید...لذت بخش ترین کاری که تا الان انجام داده بودم همین بود...امیدوارم خداوند این لذتو نصیب همه اونایی که آرزوشو دارن بکنه... خونمون هم حسابی تمیز شد و همه چیز آماده ورود گل پسرم شده...وولوولکم این روزا جات حسابی تنگ شده و به دنده هام فشار میاری ...کاش جات راحت باشه...بعضی وقتا خودتو گوله میکنی یک طرف شکمم  که این حرکتت خیلی باحاله ! عاشق اتاقت شدم و هر روز الکی میرم و یه چند ساعتی به وسایلت نگاه میکنم... خدارو شکر برای این همه امید ... عکسای اتاقت توی ادامه مطلب...   ...
1 اسفند 1392

بی طاقت شدم

پسرکم ...امروز وقت دکتر داشتم خانوم دکتر گفت تاریخی که خودش میگه درسته و تو 31هفته و 4 روزته...و قراره 8 هفته دیگه به دنیا بیارنت... پسرم من 8 هفته طاقت ندارم ...خسته شدم از بس هر جا میرم یه تاریخی میگن...دلم میخوادت و از طرفی میخوام خوب بزرگ بشی و رشد کنی بعد  به امید خدا خوشگل و سالم به دنیا بیای...از طرفی دیگه طاقتم تموم شده و دلم میخواد این روزا زودتر بگذره... راستی وولوولکم سرویس اتاقتو بالاخره بعد از کلی امروز و فردا کردن آوردن...هوراااااااااا....انقدر اتاقت زیبا شده ... برازنده یه پسرک زیبا و قلقلی شده...حالا مراحل تکمیل اتاقو به روایت تصویر بعدا اینجا میذارم... یه خبر داغ دیگه اینکه تقریبا یک هفته است به پیشن...
21 بهمن 1392

فقط به عشق پسرم

سلام پسرم عزیزم وجودم عشقم همه امید و آرزوم... امروز وقت سونوگرافی سه بعدی داشتم ولی به دلایلی تبدیل به سونوی معمولی شد چون خانوم دکتر گفت سونوی سه بعدی برای زیر 29 هفته است و تو توی 33 هفته ای منم که کلی شاخ در اوردم چون با محاسبات من باید هفته31 باشیم...خوب بهتر...هر دفعه که میرم سونو به سنت اضافه میشه...فدای پسرم بشم که 2061 گرم شده...عاشقتم پسرم و از ته دلم میگم که تمام زندگیمی...خدارو هزار مرتبه شکر که سالمی ...که هستی... یه جورایی دلم گرفته...نمیدونم باز کار هورمون هاست یا تقصیر خودمه...این روزا همه جا حسابی برفی بود ...دلم راه رفتن توی برف میخواست...برف بازی...وقتی کوچیک ترین چیزا دست نیافتنی میشه... به خدا برام مهم نیست ...فقط...
18 بهمن 1392