رهام جونرهام جون، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

نیمه پیدا شده ام

 emoticonswallpapers.com
Anh dep blog - Hinh nen blog

 

من مرجان  متولد تیر 65 هستم و با همسر مهربونم امیر جون تیر 88 ازدواج کردیم و بعد از  4 سال در تاریخ 21-6-92  متوجه شدم که دو ماه و نیم باردارم  و در  10 فروردین 93 بهترین هدیه زندگیمونو از خدا گرفتیم  و حالا یه خانواده سه نفره خوشحال هستیم. 

totalgifs.com barrinhas gif gif l11 (2).gif




سه ماه و نوزده روزگی

پسر گلم رهام عزیزم سلام. منو ببخش که بین نوشته هام فاصله افتاد آخه ماشالا شما برای من ثانیه ای وقت اضافه نمیذاری و هم اینکه مدتیه کامپیوترم مشکل پیدا کرده و هنوز درست نشده الان دیگه  تا شما خوابی  فرصتو غنیمت شمردم و با گوشیم دست به کار شدم. توی این مدت اتفاقات زیادی افتاد . واکسن دوماهگیت که خیلی سخت گذشت و من واقعا برای اولین بار توی زندگیم دردو احساس کردم و بعدشم  سه ماهگی یعنی  درست ده تیر ختنه شدی  باروش حلقه پیش آقای دکتر دلشاد .خدارو شکر همه چیز خوب بود تقریبا یه هفته ای طول کشید تا حلقه ات بیفته من  پا به پای تو درد میکشیدم و همه ی وجودم آتیش گرفت  با این که توی اتاق جراحی امیر نگذاشت بیام...
29 تير 1393

46 روزگی

سلام رهامکم این روزا خیلی وقتمو پر کردی حتی ساده ترین کارهامو وقت ندارم انجام بدم چه برسه به این که تمام خاطراتتو  بنویسم. پسرکم خیلی بزرگ شدی و روز به روز چهره ات عوض میشه هنوز که همه میگن خیلی شکل منی...! این روزا خیلی شیر میخوری شبا هر 1ساعت بیدار میشی و منم که کلا خواب وزندگی ندارم از دست شما! 10 روز که نمایشگاه کتاب بود چون بابات اونجا غرفه داشتنو حسابی سرش شلوغ بود و بابا جون هم کمرش گرفته بود من عملا کرج تنها بودم این بود که رفتیم تهران پیش مادی جون اینا و خیلی بهمون خوش گذشت یه سری مهمون هامون هم اونجا اومدن دیدنمون و برای پسرم کلی کادو آوردن... اونجا اولین کالسکه سواری و اولین پارک رفتنتو با پارک شیان تجربه کردی ...
24 ارديبهشت 1393

19 روز گذشت

رهام نازم باورم نمیشه 19 روز از به دنیا اومدنت گذشته...چقدر این روزهاخوبه سه روز مادی جون رفته بود خونشون نمیدونی به من و تو و بابا امیر چه گذشت.. شبا نمیخوابیدی و همش بغل من بودی کلا سه شب نخوابیدم...حتی نتونستم غذا بخورم...بودن مادی جون کنارمون یه نعمته واقعا نمیدونم تنهایی باید چیکار کنم... راستی بند نافت خیلی راحت توی چهار روزگیت افتاد تا امروز 3 بار حمامت کردیم از عکس های اولین حمامت در 7 روزگی   فدای اون چشمات که انقدر با دقت نگاه میکنی ...برات خیلی عجیب بود ... پسرم خیلی لاغر بودی من میترسیدم بهت دست بزنم مادی جون شستت شش روزگیت رفتیم دکتر خانوم دکتر گفت خیلی کوچولویی و با لباس 2700گرم بودی و باید تا 16 ...
28 فروردين 1393

روزهای با تو بودن

رهام عزیزم این روزهای من غرق با توبودن هست...انقدر زود میگذره که اصلا وقت نمیکنم خاطرات زایمان و عکساتو اینجا بذارم ...ولی این روزها پر از خوشبختی ام ...وقتی شیر میخوری و آروم نازت میکنم خدارو به خاطر این همه نعمت شکر میکنم...خدا نعمتشو در حق من و تو تمام کرد... امروز 11 روزت تموم شد ...مامانم هنوز پیشمونه فکر کنم آخر هفته میره...یکبار حمامت کردیم و عکساشو بعدا برات میذارم...یکم دلتنگ روزهایی هستم که توی دلم بودی ...میدونم این روزها زود میگذره منم سعی میکنم نهایت لذتو ببرم... بهت افتخار میکنم پسرم. راستی قرار شده به مامانم بگی مادی جون! مادی جون خیلی برامون زحمت کشیده باید براش جبران کنیم گرچه میدونم نمیشه.
20 فروردين 1393

رهام جون تولدت مبارک!

عزیزم خوش اومدی ...این اولین جمله ای بود که توی این دنیا شنیدی اونم از خانوم دکتر! روز 10 فروردین 93 ساعت 13 در بیمارستان کسری کرج ، رهام آرزوهای من به این دنیا پا گذاشت ...من از اون روز پر از شادی و هیجانم... انقدر حرف های نگفته برای پسرک دارم ولی فعلا تمام وقتم در اختیار رهام عزیزم هستش. عزیز دلم انقدر زیبا هستش که هر وقت بهش فکر می کنم توی دلم قند آب میشه... پسرم با قد 48 سانتی متر و وزن 2550 گرم به این دنیا اومد... خدایا خودت حافظش باش.  
15 فروردين 1393

پسرم فردا میای بغلم...

سلام گل من...پسرکم ...رهامکم... امروز آخرین روزز جنینی پسرم بود...فردا به امید خدا ساعت 7:30 راهی بیمارستان کسری میشیم تا من عزیز دلمو ببینم... حال عجیب غریبی دارم ! قلمبه دل مامانی دیگه میای بیرون !...همه منتظرتن... دلم برای قلمبه ام تنگ میشه...بارداری برای من خاطره شیرینی بود ...با بودن رهام جون خوشبختی رو توی دستام گرفتم و  بیشتر از قبل لمسش کردم... برای 9 ماه بودن با پسرم خدارو شکر میکنم....به خاطر این هدیه الهی ازش ممنونم... وولوولکم آخرین تکونات توی دلم آخرین خاطرات بارداریمو میسازن... امروز رفتیم دکتر و برگه بستری گرفتیم تازه باورم میشه با مادر شدن فقط 12 ساعت فاصله دارم...تازه داره باورم میشه ... انقدر احساسات عج...
9 فروردين 1393

سال نو...بهترین سال من خواهد شد...سال 93

غزل غزل ترانه تو، ترانه ی بهار تو چمن چمن بهار تو، بهار ماندگار تو مسافر رهایی ام، بشیر روشنایی ام! همان که داشت عمرها ، مرا در انتظار تو نگاه بی قرار را به هر غبار بسته من سوار تاخته برون از آخرین غبار ،تو نشسته ای و بسته ای به خاک این زمین، مرا بهانه های ماندنم تویی در این دیار، تو! به دست های کوچکت، سپرده سرنوشت من بچرخ تا بچرخم ای مدیر، تو، مدار، تو   "حسین منزوی"   بهار این آغاز زیبا...با تو زیبا تر است رهامم!   پسرکم این روزهای من پر از توست... اول و دوم فروردین دیدن مامان و بابا ها رفتیم...مامان و بابا خودم به رهام جون هم عیدی دادن! خیلی برام جالب بو...
7 فروردين 1393